شادمانه مادرانه

خاطرات شاد از مادر بودن

شادمانه مادرانه

خاطرات شاد از مادر بودن

خاطرات مادر بودن با جملات شاد وزیبا از کودک خود

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

بزرگ شدن

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۴ ب.ظ
چند وقت پیش با محمد مهدی خونه یکی از دوستام رفته بودم که دخترش دقیقا با چند روز فاصله با بچه من داره . چند روز بعداز برگشت از اونجا دوستم زنگ زدو گفت میدونی دختر چی میگه:
دختر میگه چقدر محمد مهدی این چند وقت بزرگ شده .ازش پرسیدم چرا اینو میگی؟
گفته آخه محمد مهدی هر وقت چیزی میخواست ومن بهش نمیدادم فقط ناراحت میشد اما ایندفعه با زور ویک پس گردنی ازم گرفته.



گرچه من شرمنده دوستم شدم اما واقعا یک همچین رفتاری از محمد برام بعید بود چون تاجایی که من هم یادم می آمد او خیلی زود از رسیدن به چیزی دست میکشید و کلا بیخیال میشد ومن واقعا ناراحت میشدم که چرا این قدر زود ناامید میشه، حالا الزاما جنگ نه اما ،باید بتونه دوباره و از راههای مختلف به هدفش فکر کنه وفکر کردم این بهترین موقعیت بود که من با محمد مهدی دراین مورد مذاکره کنم.
و واقعا عقل این دختر بچه بهم کمک کرد. 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۰۲
راحیل مامان محمد مهدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی