خیلی موقعها میشه محمد مهدی ازم سوالی میپرسه که میشه گفت شبه فلسفیه وبعد از مدتی باتحلیل خودش اونو بهم برمیگردونه. اما دیشب یادم نمیاد تابحال دراین موضوع باهاش صحبت کرده باشم ولی تحلیلش قشنگ بود.
تقریبا مکالمه ما این طوری بود:
م:مامان بذار ما دعا بخونیم.
کودک:منکه بلد نیستم ازین دعاها بخونم حوصله ام سرمیره. بعداز کمی بازی ودنبال نخود سیاه فرستادنش
م:توهم بشین دعاکن
ک:من چجوری دعاکنم.
م: دعا یعنی چیزای مهم واصلی زندگیتو از خدا بخواهی. چیزای مسخره نه ها. اسب بازی نه . مثلا سلامتی، فهمیدن،و...
بعد از یکم که گذشت میگه من میدونم خدا دعاهامو شنیده ، وقتی درست شدن من بهت میگم این دعای من بود که درست شده. الان نمیگم.
اما من همه دعاهامو یکهو از خدا نخواستم چون خودم میدونم اگه با هم بخوام مثل ماشینها به هم تصادف میکنند. یکی یکی میخوام واز فردا منتظرم.
خیلی لذت بردم ، غیر قابل وصف . برای من تو یک دوره ای فهم اینکه دنیا دار تزاحمه وهر موردی با دیگر موارد به اسونی جمع نمیشه سخت بود و فهموندنش به خیلیها که مبدا سوالشون این بود سخت تر.
اما گویا کودکان منطقی تر با این مسایل برخود میکنن. دعاهای زمینی بدون تزاحم نمیشه ودقیقا مثل ماشینها میمونن تو یک جاده اگه همه بخوان یکجا به مقصد برسن. چقدر بهم چسبید تذکر بچه ام.